حسناحسنا، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 11 روز سن داره

حسنا عزیز مامان و خاله

حسنا سوار رورونکش شد

سلام خاله جونی. امروز برای اولین بار (سه ماه و 17روزگی،14آبان)سوار رورونکت شدی. مامانی گفت راه رفتن حسنا رو دیدی! فکر کردم شوخی میکنه که دستتو گرفت و تو آروم آروم با نوک انگشتای پات راه رفتی و ما گفتیم ته تی ته تی. یکمم فیلم گرفتیم بعدش مامانی گفت الان وقت رورونکه. آورد و روش نشستی. برات جالب بود و میخندیدی. البته حالا مامان بالش پشتت میذاره و کاملا نمیتونی تنهایی رورونکت رو هدایت کنی.       ...
30 آبان 1392

هفتمین همایش شیرخوارگان حسینی

اولین جمعه ماه محرم اجتماع شیرخوارگان حسینی تو مصلای رشت هست که مامانی سال قبل نذر کرده بود اگه سالم به دنیا بیای تو رو ببره این همایش.  این همایش همزمان تو 2700 نقطه ایران برگزار میشه و مامان باباها نی نی هاشونو میبرن اونجا. هدف این همایش هم اینه که انسان ها نسبت به قیام عاشورا سوال تو ذهنشون ایجاد شه و بیشتر مطالعه کنن در این زمینه و قیام امام حسین و به طور خاص شیعه شیرخوار کربلا رو بهتر بشناسن. همایش برای گرامیداشت یاد و خاطره شیرخوار کربلا حضرت علی اصغر(ع) طراحی شده و در این روز بچه های کوچیک با دست و قلبهای کوچیکشون میان تا به به مادر علی اصغر(ع) دلداری بدن و بگن اگه علی اصغر(ع) تشنه شهید شد ما شیرخوارگان حسنی فدا...
30 آبان 1392

بستنی خورون

سلام خاله جونی پدرجون واسه من و مامانی بستنی خریده بود که دیدیم شمام دوست داری مامانی یه خورده بهت داد خیلی خوشت اومده بود تند تند میخوردی. اما چون ترسیدیم اذیت شی زیاد ندادیم بهت. ...
30 آبان 1392

اولین سفر به پایتخت

سلام خاله جونی امشب اولین باره که خونوادگی به پایتخت سفر کردین. البته خاله باهاتون همراه نیست که شیرین کاریات رو ثبت کنه و ازت عکس بگیره. وقتی برگشتین از مامانی میپرسم که چیکارا کردی! بعدا نوشت: خانم جون زنگ زد و گفت حسنا راه میره و دور تا دور خونه عمه مریمش داره راه میره! آدم راه دور باشه اینطوره ها. نمیدونم باور کنم یا نه! یه روزه اینقدر پیشرفت کردی! یعنی آب و هوای تهران اینقدر تاثیرگذاره!!!! نکنه فهمیدی ضرب آهنگ راه رفتن پایتخت نشینا به نسبت آدمای دیگه سریع تره تو هم سریع راه رفتی تا سرت کلاه نره!!!! اما بعدش خانم جون گفت نه حسنا اصرار داره که دستاشو بگیریم و بلند شه و راه ره. خب حالا این روزا ما هی دستاتو میگیرم و میگیم حسنا ...
30 آبان 1392

دومین مسافرت حسنا

  سلام خاله جونی امروز برای اولین بار دریا رو دیدی. عمه جونت اینا اومده بودن خونتون مهومی و مامان باباتم باهاشون رفتن گردش. البته من و خانم جونم بودیم. این دومین باری بود که از رشت خارج میشیدی مقصد ما هم  کناردریای کیاشهر بود که رفتیم کنار ساحل چای خوردیم و یکم به امواج قشنگ دریا نگاه کردیم و پارک جنگلیش تمشکای خوشمزه خوردیم و بعد صرف ناهار و یکم گشت و گذار حرکت کردیم. شمام که هر وقت میبینی مامانی داره غذا میخوره حسودیت میشه و کلی جیغ و داد میکنی که یعنی منم گشنمه مامانی هم مجبوره زود غذاشو تموم کنه و یه فکری برا سیر کردن شکم شما کنه. بعضی وقتام که بازیت میگیره و چیزی نمیخوری. این روزا از نشتن خیلی خوشت میای مخصوصا وقتی تو بغلمون...
30 آبان 1392

دخملی دخمل تر شد.

سلام خاله جون. امروز با یه برچسب دختر بودنت نمایان تر شد. چون شما که هنوز کچل هستی ما هم هی باید به همه توضیح بدیم که دختری! آخه هر کی میبینه تو رو میگه دختره یا پسر؟! ما هم میگیم یعنی مشخص نیست. اما امروز مامان بابا بالاخره بردنت رو گوشت رو سوراخ کردن 8/8/92 . امروز تولد دایی رحیم هم بود. این رمزو میذارم تا یادمون باشه که سالروز سوراخ کردن گوشت هی بود. مامانی امروز خیلی استرس داشت چون فکر میکرد خیلی جیغ و داد راه بندازی. به مامانی میگفتم خودت که میتونی گوش حسنا رو سوراخ کنی مگه یکی از کارای پرستارا این نیست! اما مامانی میگفت دل اینو ندارم که درد کشیدن بچمو ببینم. بعد یک سال و نیم انتظار  که دکتر اومد و شما هم تو مطب خوب تو بغل بابایی خ...
29 آبان 1392

حسنا و دسته روی

سلام خاله جونی امروز مامانی موفق شد بیاد با دسته محلمون که قرار بود به یه مسجد دیگه بریم. آخه با وجود تو امسال مامانی خیلی کم تو عزاداریا شرکت کرد. می ترسید تو هم همنوا شی و با جمع عزاداری کنی! اما امروز دیگه راضی شد و لباسای گرم پوشوند تو رو و خدا رو شکر تا آخر مسیر تونستین تحمل کنین. تو هم اولش که خیلی قیافت بامزه بود تو بغل خانم جون بودی و پرچم علی اصغر رو محکم تو دستات گرفته بودی و تکون میدادی. آخه الان دیگه اشیاء رو میتونی تو دستت نگه داری . هر کی هم میدیدت میومد و بوست میکرد و به مامانی میگفت نذرت قبول باشه. آخر مسیرم خوابت گرفت و تو بغل مامانی آروم خوابیدی. ایشالله همیشه اینطور آروم باشی عزیزم   ...
29 آبان 1392

مراسم آش نذری برای حسنا

سلام خاله جونی امروز مراسم آشپزی تو خونه شما داشتم. آش نذری که تو رشت  به اسم خانم فاطمه زهرا (س) هست. مامانی نذر داشت که بالاخره قسمت شد امروز نذرشو ادا کنه. شمام امروز خیلی بهونه گیر شده بودی همش جیغ میزدی و میخواستی که کنارت باشیم عملا یه نفر تمام وقت رو در خدمت خودت میخواستی. من هم اکثرا پیشت بودم مامانی و خانم جون بیشتر کارای آش رو انجام دادن. آشپز خانم جون بود. آش خوشمزه ای شده بود. حیف نمیتونم طعم آش رو برات به یادگار بذارم فقط میتونم واست توصیفش کنم. کلی هم ازت عکس گرفتم که تا چند روز دیگه آپلود میکنم تو وبلاگ. این آش از زمان قدیم به عنوان معروف ترین آش نذری تو رشت شناخته شده خیلی هم قواعد و سنن داره. که لینک زیر کاملا توضیح داد...
29 آبان 1392

حسنا 4ماهه شد

هورا  حسنا 4 ماهه شد!!! اصلا متوجه گذر زمان نمیشم خاله جون. الان که وبلاگتو باز کردم دیدم که نوشته حسنا 4ماه و یک روز. چه زود چهار ماه شد. نیست که از بس شیرین کاری میکنی واسمون، متوجه گذر زمان نمیشیم. 4ماهگیت واست آش نذری پختیم. امروز هم خاله های مامان(خاله صغری و زینب و پسر خاله صفر و پسر خاله محمد علی و ... از کربلا اومدن. امشب خونه خاله مراسم بود که شمام بودی. دخمل خوبی بودی خدا رو شکر.   ...
29 آبان 1392